دلم هوای رهام نی نی کرده..

سلام عزیزم 

رهام سه سال و هفت ماهه خودم 

چقدر همه چی زود گذشت.  

همه صحنه های این سه سال و چند ماه جلوی چشمامه.  

از همون روز اول بیمارستان که برای دیدنت چقدر انتظار کشیدم و بالاخره دیرتر از همه دیدمت شما صبح ساعت ۶ به دنیا اومده بودی و من ساعت ۶ عصر دیدمت. 

اولین لحظه ای که پا تو خو نه مون گذاشتی عین یه پیشی کوچولو تو ساک دستیت خوابیده بودی.

 لحظه ای که آقاجون سفیده تو گوشت اذان می خوند و با دقت تموم گوش می کردی.

شیر خوردنهای اولین روزهات که هر وقت گرسنه ات می شد به قول بابا لبات ویبره می رفت.

روز اسم گذاریت که چقدر من و ماجده حرص می خوردیم و آخرش هیچ کدوم از اسما نشد.

اولین قهقه هات که تصادفی تو دوربین هم ثبت شده بود هنوز که هنوزه وقتی می بینمش همراه باهات قهقهه میزنم.

نشستنت که چقدر من می ترسیدم رو دستت بیفتی.

سرسری کردنات که اگه فیلمش نبود شاید فراموشم شده بود.

سه ماه تابستون که من کمک دست مامان شده بودم و عین سه ماه را خونه شما بودم و ازت سیر نمی شدم. بعداز ظهر ها تو بغلم تو بالکن لالایی برات می خوندم وخوابت می برد. تقریبا لم خواب کردنت فقط دست خودم بود.

رون های کپلت که همیشه می ترسیدیم چش بخوره. اون روزی که چسب مای بی بیت به پات چسبیده بود و چه زجری کشیدی تا ما بعد از یه عالمه بالا پایین کردنت و بیشتر عذاب دادنت بالاخره متوجه شدیم نی نیمون به رونهای کپلش چسب چسبیده.

سینه خیز رفتنت و متعاقبش عین خرچنگ چهار دست و پا میرفتی.

اولین کلمه ات که رفت بود و دومیش بابا.

راه افتادنت که سر یک هفته درست وسط اثاث کشی خونه مون راه افتادی و همه مون چقد ذوق زده بودیم و خودت از همه بیشتر. اولش باید به یه چیزی تکیه میزدی و بلند میشدی بعد که پیشرفت کرده بودی حتی به یه کتاب با قطر دو میلی متر هم رضایت می دادی و بلند میشدی و خودت را پرت می کردی تو بغلمون.

سی دی چرا و چیه که فقط با اون بود که گریه ات بند می اومد.

تولد یک سالگیت که با جمع هفت نفریمون با دو ماه تاخیر برگزار شد و شما فقط حواست جمع سی دی چرا و چیه بود.

اولین دویدنات توی یه پارک بود واقعا خستگی ناپذیر بودی.

یک سال و سه چهار ماهگیت که غذات فقط شیر مامانت بود و مدام بهونه شیر می گرفتی مدام از صبح تا شب.

و از شیر گرفته شدنت تو یک سال و هفت ماهگی یعنی درست دو سال پیش همین موقع ها که چقدر من سرش گریه کردم و غصه خوردم ولی خودت و مامان دیگه راحت راحت شدین.

موقع زبون باز کردنت چقدر سر همه جیغ می کشیدی.

شروع صحبت کردنات با اسم غذای حیوونا، رنگ ها، آخر آیه های سوره توحید، اسم اعضای خونواده شروع شد. امروز فیلم اون روزها را میدیدم باورم نمی شد یه روز اینقدر شمرده شمرده حرف می زدی با جمله های یک یا فوقش دو کلمه ای. خیلی شیرین بودی خاله..

موهات که خیلی فر و بانمک بود و به تدریج صاف شد.

سر کار گذاشتنات که هر وقت می خواستی جواب درست ندی فقط می گفتی ددر.

نقاشی کشیدنت که با یه عالمه دایره شروع شد و کم کم تبدیل شد به آدم و پیشی و... و الان که به رنگ آمیزی هم رسیده.

و حالا خاله شما شدی یه پسر سه سال و هفت ماهه که خیلی آقا و بزرگ شدی طوری که هر دفعه باهات صحبت های بزرگونه می کنم درددل می کنم. یه پسری که بلده تا پنجاه بشمره و به انگلیسی هم تا بیست. یه عالمه کلمه انگلیسی که شاید یه سریش را خودم بلد نباشم و یه رنگهایی را می شناسه که من خودم هنوز تو تشخیصشون مشکل دارم. یه آقا پسری که خودش تنهایی تو تختش می خوابه. دیگه وقتی می خواد از خونه ما بره جیغ های وحشتناک نمی کشه. که دیگه عادت کرده من روزا پیشش نباشم و فقط همدیگه را شبا ببینیم فقط شبا. که با کامپیوتر یه کارایی می کنه که از تعجب شاخ درمیارم. که حالا خیلی سوره ها را از حفظه کامل بدون غلط. که همه کلمه ها را کامل ادا می کنه همه شون را غیر از معمولی (ممبولی) و صاحب (حساب). که حالا قشنگ می تونه بهم بگه دوستت دارم بدون اینکه ازش بخوام و سرتا پام را بوس کنه و من تو دلم قند آب بشه. یه پسر که بدجوری بزرگ شده طوری که من دلم برای اون روزاش اون روزامون لک زده برای فقط یه لحظه اش. خاله جونم کاشکی این قدر زود نمی گذشت.

دوستت دارم لحظه لحظه با تو بودن را دوست دارم نمی خوام این قدر سریع از دستشون بدم.

بازی

رهامم شیرین زبونم سلام خاله. 

خیلی حرف برا گفتن دارم آخه خیلی وقته چیزی ننوشتم. سعی می کنم تیتر وار همه را بنویسم تا یادم نرفته. 

یه مدت رفتی مهد الان هم دیگه مامان می خواد بذارتت کلاس فرهنگسرا. به نظرم این یکی مفیدتر و به درد بخور تر باشه. خاطرات مهدت را می ذارم به عهده مامان چون من تقریبا هیچی ازشون نمی دونم. 

تازگی ها بازی هات شده در حد دشمن بازی.  

شما گرگ می شی ما ببعی. تق تق می کنی اول صدات کلفته بعد نازکش می کنی و دست و پاهات که حنایی هستن را نشون میدی ما گول میخوریم در رو باز می کنیم و با یه غرش وارد خونه می شی و مییییخورییییمووون. (یا برعکس) به زبون ببعی ای شعر هم می خونی (با یه صدای کاملا نازک و یه لبخند ملیح و مهربانانه (ای بلا)) "منم منم مادرتون/ مادر مهربونتون/ براتون غذا آوردم/ سیب و کلم آوردم/ زودی در رو وا کنید" 

اسپایدرمن می شی و ما دشمن اسپایدرمن یه ماسک اسپایدرمن هم داری که خیلی خوردنیت می کنه. 

یه چیز جالب چند وقت پیش که نیمه شعبان بود یه کارتن درمورد امام زمان دیدی. از اون روز تا حالا خیلی رفتی تو نخ اینکه امام زمان کیه چرا این شکلیه چرا صورت نداره و صورتش نوره چرا کلاه سرش نمی کنه و به جاش یه شال میندازه دور گردنش. و یه بازی جدید هم متعاقبش یاد گرفتی. من امام زمان می شم!!!!! و شما دشمن امام زمان. (جل الخالق) 

کلا خیلی دوست داری دشمن باشی. از بازی های جنگی منگی خیلی خوشت میاد. و به دنبال این بازی ها میری سراغ عشقت: زد و خورد از سرو کول طرف بالا رفتن ملق زدن مردن دوباره زنده شدن و دوباره مردن وووو همین طور الی آخر 

یه بازی هم که خود من خیلی دوستش دارم و خودم یادت دادم پلیس بازیه. آقا جون یه کلاه عهد بوق داره که فکر کنم فقط به درد همین پلیس بازی بخوره. سرت میذاریش (وقتی کلاهه را می پوشی فقط مونده گازگازیت کنم اما خب دلم نمیاد) دستت را پشت کمرت می گیری (از این ژستت خیلی خوشم میاد) و دور می افتی از ملت عیب و ایراد بگیری و به اصطلاح جریمه شون کنی. دستت را به حالت اشاره می گیری طرف مجرم و به عنوان مثال می گی:

-          شما جریمه می شوی؟؟؟ چون کسی خونه نیست و روسری سرت کردی...

همه هم جریمه شون هزار تومنه.

اون موقع خودت هر جرمی که بخوای مرتکب می شی و هیشکی نمیتونه بهت ایراد بگیره. دلیلت هم اینه "آخه پلیسا که جریمه نمی شن" !!!! (از الان افکارت این قدر بخواد سیاسی باشه خدا به داد آینده برسه) 

گفتم یه مدته فکرت راجع به خدا و امام و اینکه اصلا کی هستن و چرا فقط در موردشون حرف زده می شه و نمی شه دیدشون درگیر شده این یه چند تا از سوالات یا جملاتته:

چند تا عکس شهید تو خیابون دیده بودی من هم داشتم از اولش که جنگ  بود و بعضی ها شهید شدن و بعضی ها زنده موندن برات می گفتم چون می دونستم خیلی دوست داری در مورد جنگ و دشمن بشنوی: برگشتی گفتی: جنگ اون موقع ها بوده که من پیش خدا بودم؟.. پیش اماما بودم؟.. 

نور خورشید اذیتت می کرد. شاکی شدی گفتی: چرا امام علی نورش رو از آسمون میندازه به من؟؟؟!!!! (منظورت نور صورتشون بود) 

همیشه هم این قدر با دین و ایمون نیستی هااااااا. آهنگ سوسن خانوم را بدون اینکه یه کلمه اش را جا بندازی و البته با حرکات موزون، می خونی. یه مدت خیلی معتادش شده بودی.

یه شعر آبگوشتی هم خودم یادت دادم که وقتی بشنوی خیلی کیفور می شی و هر دفعه خودت هم این شعر رو تحویلم می دی: دوست دارم می دونی که این کار دله/ گناهه من نیست تقصیر دله/ عشق تو دیوونم کرده/ بی آشیونم کرده/ عشق تو نازنینم/ ورد زبونم کرده.

(خاله ماجده خیلی شاکیه که من این شعر رو یادت دادم) 

این هم خلاصه ای بود از بازی های این اواخر. 

دیروز ندیدمت. خیلی دلم برات تنگ شده. امروز جبران می کنم. فعلا یه بوس گنده مجازا.

(باورت می شه این متن رو سه روزه که دارم ذره ذره می نویسم. اوضاع کاریم یه ذره قاراش میشه.)  

 

 

تولد دو سالگی

تولد دو سالگی با دو دنیا خاطره (اون موقع بیشتر از دو تا دنیا دوستت داشتم )  

   

 

 

یه عکس دسته جمعی یادگاری

 

  

میز شام با زحمت مامانی . خاله ها و خود خودم

 

 

  

و این هم کیک تولد که ماجرای خریدش به یادماندنی شد. تصورش رو بکن. شب عید  .. موقعی که هیچ شیرینی فروشی سفارش کیک قبول نمی کنه................

مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .

تقویم۸۹