رهام 10 ساله و هانای 7 ماه و نیمه

رهام عزیزم

بعد از مدت ها و با عشق صد چندان برات می نویسم. بعد از 5 سال.

الان شما 10 سالته و کلاس چهارمی. و اوضاع خیلی عوض شده. شما 7 ماهه که برادر شدی و یه خواهر ناز گوگولی مگولی داری. هانا کوچولوی 7 ماه و نیمه. من 3 سال و نیمه که ازدواج کردم و دیگه مثل قبل هر روز نمی تونم ببینمت... و این خیلی سخته برام.

الان دیگه برای خودت مردی شدی.بلند بالا و کمی تا نسبتی درشت هیکل.. ولی به همون اندازه شیرین و دوست داشتنی. شخصیت شوخ و با مزه ای داری و کمی صریح و رک.. تمام حرفات برای من شیرینه و واقعا شوخی هات من رو به خنده میاره. شوخی هات اصلا بچه گانه نیست و کاملا رنگ و بوی افکار بزرگا رو داره یعنی کاملا از روی عقل مثل یه آدم بزرگ می تونی با کلمه ها و موقعیتها عبارت طنز و شوخی را بسازی. و این از هر بچه ای بر نمیاد

یه نمونه از شخصیت بزرگ منشانه ات رفتار با هاناست. وقتی که هانا به دنیا اومد کوچکترین حسودی ای نداشتی یا حداقل نشون ندادی و حتی تا الان هم کوچکترین حسادتی را از خودت نشون ندادی. اینقدر می تونی عاقلانه و بزرگ منشانه رفتار کنی

الان نمی تونم هر چیزی که این چند ساله اتفاق افتاده را برات بنویسم اما سعی می کنم به چند تاشون اشاره کنم:

 

به خاطر علاقه وافر بین من و شما و وابستگیمون به همدیگه، همیشه هم من و هم بقیه افراد خونواده بیم این را داشتیم که اگه یه روز من ازدواج کردم چه جوری رفتار کنیم که شما هم عضو جدید را بپذیری بدون اینکه ازش بدت بیاد و بتونی با قضیه دور شدن من کنار بیای. اما همه چی به خواست خدا خیلی راحت تر از اون چیزی بود که فکرش را می کردیم. تو دوران آشنایی من و عمو میثم بود که یه روز با عمو میثم داشتم پشت تلفن حرف می زدم و شما هم اطراف من وول می خوردی. صدای بم مردونه عمو یه کم از پشت تلفن شنیده می شد. یه کم شک کردی و وقتی تلفنم تموم شد پیگیر شدی که این آقاهه کی بود باهات حرف میزد و من هم قضیه را پیچوندم و گفتم همکارم بود. این اول ماجرا بود الان دقیق یادم نیست چه جور با وجود عمو آشنا شدی ولی این حس دوست داشتن بین من و شما، بین شما و عمو هم به وجود اومد و خیلی راحت تر و بهتر از اون چیزی که فکر می کردم با عمو دوست شدی. و همیشه ذوق دیدنش رو داری خدا رو شکر. تا جایی که نزدیک عروسیم که بود و ازت می پرسیدم حالا که قراره دور از شما زندگی کنم و کمتر ببینمت خیلی راحت برگشتی گفتی چون عمو میثم شوهر خالمه طوری نیست اگه کس دیگه ای بود دوست نداشتم عروسی کنی. ولی به نظرم این قضیه باز بی ربط به روحیه بزرگوارانه ات نیست.

هانا که قرار بود به دنیا بیاد خیلی اسما رو هر کدوم از ما پیشنهاد می دادیم و شما برای هر کدومشون یه ایرادی می گرفتی و دوستشون نداشتی ولی در کمال تعجب بین همه این ایرادات و قبول نکردنات وقتی مابین تموم اسمای پیشنهادی نظرت رو در مورد اسم هانا پرسیدم خیلی راحت و با یه رضایت کامل قلبی گفتی اسم خوبیه. و این شد انگیزه اصلی ما که رو همین اسم مانور بدیم و برای خواهرت انتخابش کنیم.

مامان یه کم از این که خبر بچه دار شدنش رو بهت بده واهمه داشت و دوست داشت تو یه موقعیت خوب و مطمئن خبرش رو بهت بده که خدایی نکرده اگه به هر دلیلی نشد شما تو ذوقت نخوره و ناراحت نشی. بالاخره وقتی از وجود هانا مطمئن شد و به بودن و موندنش کمی مطمئن عزمش رو جزم کرد. جوری که تعریف می کنه این طور بوده که شما یه روز از مدرسه برگشته بودی خونه و خودت رو لوس کردی و افتادی رو شکم مامانت که مامان یه دفعه کنارت زده و گفته رهام نیافت رو من. و شما بی مقدمه و ناگهانی و بدون هیچ غرضی گفتی " اوه مگه حامله ای مامان" و مامان هم فرصت را غنیمت شمرده و بهت گفته آره باردارم. و این شد آغاز آشنایی شما با هانا کوچولو..

و بعد دیگه خیلی راحت همه با هم در مورد خواهر کوچولوت حرف می زدیم اما اون موقع هنوز جنسیت هانا مشخص نشده بود همون روزای اول یه روز گفتی دوست ندارم دختر باشه ازت پرسیدم چرا (مثل یه آدم بزرگ نگران سلامتی بچه شده بودی) و خیلی ساده گفتی آخه اگه معلول شد و دختر بود خیلی غصه می خوره. تو این جمله ات یه نگرانی و شعور خاصی هست که عاشقشم. و ما هم گفتیم نه عزیزم نگران نباش وقتی که قلبش زده معلومه که سالمه (یه جورایی سواستفاده از نتیجه تست قلبش فقط برای اینکه دل کوچولوی شما نگران نشه) و قول بده که دیگه فکرای بد راجع بهش نکنی تا خدایی ناکرده جذبش نکنی.. از اون موقع به بعد دلت قرص شد و نگرانیت تا اندازه زیادی مرتفع شد.

اولش مثل بقیه بچه ها دوست داشتی که پسر باشه تا باهاش بازی کنی ولی به طرز معجزه آسایی نظرت به سمت دختر برگشت. وقتی که یه روز ماه منیر و دخترش کوثر اومدن خونمون و خیلی از کوثر خوشت اومد و همون روز آرزوی خواهر کردی.

 و اما روز 28 مرداد که هانا به طرز شگفت آور و تقریبا 2-3 هفته ای زودتر از وعده ای که قرار بود به دنیا بیاد به دنیا اومد. نیمه های شب ظاهرا به خاطر پاره شدن کیسه آب مامان و بابا رفتن بیمارستان و هانا ساعت 2 و خورده ای به دنیا اومد و شما هم در کمال آرامش خواب بودی. (البته مامی اومد خونتون خوابید تا تنها نباشی) و بعد بابا برگشت خونه و مثل یه صبح معمولی هر دو ساعت 8 و 9 بود که بیدار شدین بدون اینکه سراغ مامان رو بگیری با هم صبحانه خوردین (احتمالا با خودت فکر می کردی مامان مطابق معمول مغازه اس) و بعد بابا بهت گفت یه سورپرایز برات دارم چشمات رو ببند و موبایل که عکس هانا توش بود و زیرش هم نوشته بود هانا کوچولو به دنیا اومد (یه جمله ای تو این مایه ها) بهت داد و از اون طرف هم یه موبایل دیگه دستش بود تا عکس العملت رو فیلمبرداری کنه. (اما از بد روزگار فیلم ضبط نشده بود) می گفت خیلی قیافه ات و عکس العملت دیدنی بود کاملا هاج و واج و با یه لبخند به پهنای صورتت یه نگاه به صفحه موبایل می کردی و یه نگاه به بابا و مدام نگاهات رو عوض می کردی و بعد رفتی تو بغل بابا و از شدت خوشحالی شروع کردی به گریه کردن.

روز بعدش صبح زود من و شما بیدار شدیم و با کمک هم پنکیک پختیم و آبگوشت بار گذاشتیم و شد ساعتی که مامان و مامی باید از بیمارستان میومدن. شما همراه بابا رفتی بیمارستان و تمام مدت هانا روی پاهای شما بود و اومدین خونه. دست مامانت رو گرفته بودی و کمکش کشان کشان مامان رو رسوندی به طبقه مامی اینا و بعد مثل پروانه دور خواهرت می چرخیدی.. عشق و خوشحالی تو چشمای گردت موج می زد.

رهامم خیلی حرفا دارم که برات بگم. امیدوارم خدا یه قوت و همت اساسی بهم بده تا باز هم برات بنویسم از تمام ناگفته های این چند ساله و همین طور از تمام اتفاقای قشنگی که قرار رقم بخوره..