خود شیفتگی خاله مائده

رهامم چند روز پیش بی هوا بدون هیچ مقدمه ای یکی از کتابهات را دادی بهم و خیلی جدی برگشتی گفتی:  

مائده جونم دوستت دارم چون دوستت دارم اینو بهت می دم 

 حسابی جا خورده بودم و بعد از چند دقیقه تفکر راجع به جمله قصارت تصمیم گرفتم به جای این که اصرار کنم که من رو "خاله مائده" صدا کنی از این به بعد اصرارم روی کلمه "مائده جونم" باشه. بالاخره بعد از چند روز تلاش مضاعف و البته بی مورد به این نتیجه علمی رسیدم که اصرارهای من کاملا بی جاست چون فقط هر موقع که احساساتت در حد نهایت خودش برسه این افتخار رو نصیب بنده حقیر می کنی.

یه حرکت جالب دیگه: دیروز که از سرکار برگشته بودم مثل همیشه من رو اسیر اتاق کرده بودی و بالا و پایین می پریدی و می گفتی آخ جون خاله مائده اومده (با این که یه ساعتی می شد که اومده بودم) 

عزیزکم این جملات و ابراز احساسات شگرفت یه دنیا برام ارزش داره و از ته دل آرزو می کنم که علاقه و مهر و محبت دو طرفه امون همیشگی باشه.

 

 

این هم جدید ترین عکست با کلاه آقا جون 

شیرین زبونیها و شیرین کاریها ی رهام تا دو سال و پنج ماهگی

شیرین زبونیها و شیرین کاریها ی رهام تا دو سال و پنج ماهگی( اون روزها که بچه نداشتم وقتی کسی از زبون بچه کوچیکش نقل قول می کرد یا از شیرین کاریهاش می گفت به نظرم خیلی بی مزه میومد یا حداقل خیلی هم با مزه نبود , اما الان که خودم دارم اینا رو می نویسم احساس می کنم تعریف کردن اینجور چیزها برای خود پدر و مادر خیلی لذتبخش هست و چقدر قند توی دلمون آب می شه):

-         تازه دوساله شده بود, یه روز سرش رو گذاشت روی قلبم. پرسیدم : چی داره می گه؟ گفت : می گه دوستت دارم. البته الان دیگه پیشرفت علمی کرده و میگه: غار غور , (پیشرفتش چندان هم چشمگیر نیست و هنوز با صدای شکم اشتباه می گیره).

-         دوباره تازه دوساله شده بود, یه شب کمرم رو ماساژ میداد , گفت : حالا خوب شدی؟

-         دو سال و دو ماهش بود, همینجوری بی هوا برگشت به باباش گفت: بابا دوستت دارم, دیوارم خطخطی نمیکنم.

-         یه بار عکسش توی شیشه میز تلویزیون افتاده بود , کلی ذوق کرد و رفت باهاش روبوسی کرد.

-         یه دفعه از باباش می خواست عکس یه آدم چاق رو بکشه, هنوز بلد نبود بگه چاق, میگفت:آدم سنگین بکش.

-         شعار می داد: الله اکبر, خمینی به به

-         یه دفعه پنبه برداشته بود, به صورتش می کشید میگفت: مامان, ببین چقدر خوشگل شدم.

-         یه قصه هم تعریف می کنه: علی کوچولو ,آدم برفی درست کرد, براش چشم دوزید, چشم دکمه.

-         یه دفعه هم تعریف می کرد : آقا جون گفت بیا بغلم عزییییییزم, من گفتم نه نه, آقا جون گفت: دوستت دارم, بیا بغلم تا خوشحال بشم.

به پیتزا میگه پیاز

-         دیروز می گفت: مامان, یادته نی نی بودم حرف نمی زدم, اوه اووه میکردم.

-         وقتی دستش رو می شورم, با آبی که به دستش هست, وضو میگیره و صلوات میفرسته,

-         عاشق قایم باشک بازی هستش, البته به نوع خاص, یعنی وقتی دارم باهاش بازی می کنم باید هردومون یه جا قایم بشیم , و هیچکس نیست دنبالمون بگرده, اگه من تنها قایم بشم  و ازش بخوام دنبالم بگرده, سرجاش می شینه و گریه می کنه( احتمالاً فکر می کنه دیگه هرگز نخواهم بود).

-         چند شب پیش الکی از خودش عکس می گرفت, بعد عکس الکیش رو به باباش نشون می داد و بعد هم می گفت: ببین چقدر زشت شدم, بهم نخندیا!!! (قربونت برم , تو که اینقدر با مزه و ماهی.)

-         روز نیمه شعبان رفته بودیم بیرون, یه آقای بی مو رو دید داد زد, آقا کچله!! مائده بهش گفت: خاله جون, بلند نگو , زشته , باید در گوشم بگی. روز بعدش تو تلویزیون یه مرد کچل رو دید, اومد در گوشم یواشکی گفت: ببین آقا کچله. بهش گفتم مامان جان, در گوشی صحبت نکن, زشته.

 بیچاره مونده بود چه بکنه. احتمالاً بین دو قطب نامشخص در حال پرتاب بود!!!!

-         جند وقت پیش به خاله می گفت: بیا تا قربونت برم.

-         یکی دو روزه یاد گرفته وقتی چیزی رو می خواد که احتمال  می ده بهش نمی دم, با لحن ملتمسانه ای می گه : لطفاً (مثلاً ) چاقو رو بده.

-         تشکر کردن رو هم یاد گرفته و وقتی چیزی بهش میدم میگه مرسی.

-         چند روز پیش یه خودرنی بهش دادم که دوست نداشت, برگردوند و بهم گفت خودت بخور ببین چقدر خوشمزه است, بخور تا چاق بشی. نوش جونت.

-         چند وقت پیش یه آدم خیلی خیلی خیلی چاق کارتونی رو توی تلویزیون دید , گفت مامان , این خرسه؟ گفتم نه مامان , این یه آدم چاقه. بعد گفت: مامان, این شبیه خرسه؟؟( از کلمه شبیه خیلی استفاده می کنه)

-         به بابای من می گه : آقا جون سفید( چون بیشتر وقتها لباس سفید می پوشه) به بابای باباش میگه: آقا جون آبی (چون بیشتر وقتها لباس آبی می پوشه). به مامانم می گه :مامان کوچیک ( چون جوونتره) . به مامان باباش میگه مامان بزرگ( چون مسن تره).

چند روز پیش خیلی بد غذا می خورد, موقع مسواک زدن هم که جون آدم رو بالا میاورد, یه دفعه جوش آوردم و باهاش خیلی دعوا کردم. بعدش هم تا فرداش باهاش قهر بودم. خودم می دونم چه کار زشتی کردم. حالا دیگه حسابی پشیمونم . قول می دم و سعی می کنم دیگه اینطوری نشه. تو هم قول بده بعضی وقتها اینقدر اذیت نکنی. خوب؟