ماجرایهای رهام و هرکـــــول

وای حق داری حرص بخوری از این خاله ها و مامان بسیار بسیار تنبل

چند روز پیش داشتم فکر می کردم که دقیقا تو چه سنی بودی که یاد گرفتی از پله ها بالا بری؟ بعد شروع کردم به خودم بد و بیراه گفتن که اگه یه ذره همتم بیشتر بود حداقل این چیزهای ساده را برات ثبت می کردم تا این قدر زود از یادم نره..

بگذریم و الان را از دست ندیم.

بالاخره بعد از ماهها تلاش تونستم یه بازی کامپیوتری که هم خودم بدم نیومد و هم به شدت مورد علاقه خودت بود را دانلود کنم. هرکــــــــــــول!!! باز هم به بازی های قدیم بازی های جدید که همه اش با حرکت ماوسه بدون هیچ هیجانی... اما بعدش خودم به شدت عذاب وجدان پیدا کردم که حالا اگه معتاد این بازی بشی چی؟؟ اگه همین باعث بشه که بعدها همه اش فکر و ذکرت بازی کامپیوتری باشه چی؟ و هزار فکر عذاب وجدانی دیگه.. اما باز مامان منیره ناجی من شد و با محدودیتی که برات گذاشت فکر و ذکر من رو کم کرد.. فقط یکشنبه ها و چهارشنبه ها که خاله ماجده هم باشه تا مراحل سختش را برات انجام بده..

و اما تا الان ماجراهایی داشته.. هیچی به اندازه چهارشنبه قبل برام دلسوزناک نبود وقتی ساعت 9 شب برگشتم خونه و دیدم ماجده هم هنوز نیومده و شما از صبح تا حالا منتظر یه کدوم از مایی که برات بازی را اجرا کنه.. واقعا از ته دل برات غصه خوردم.. آخه صبر شما کوچولوها خیلی خیلی کمه و البته بزرگواریتون خیلی زیاد چون اصلا به هیچ کدوممون خرده نگرفتی که چرا اینقدر دیر اومدیم خونه...

دیروز همگی سر ناهار بودیم و مثل اینکه قبلش ماجده بهت گفته بود که این یکشنبه وقت نداره و به جاش دوشنبه بازی هرکول می کنید... بی هیچ مقدمه ای گفتی: خاله ماجده حالا آخه چرا یکشنبه را کردی دوشنبه بعد یه ذره فکر کردی چه روزی را جاش بگی و ادامه دادی: حداقل شنبه اش کن؟ یعنی فقط قیافه ما سه نفر اون موقع دیدنی بود که چه جوری با این همه کوشمولوییت تشخیص دادی شنبه خیلی بهتر و زودتر از دوشنبه است و روز قبل یکشنبه را به این سرعت تشخیص دادی.....

تو همین بحث ها و تعجب ها بودیم که بعد از چند دقیقه برگشتی گفتی: خاله ماجده من چقدر بیچاره ام؟ گفتیم چرا؟ گفتی؟ چون آخه به جای اینکه بگی ناهارم که تموم شد باهات هرکول بازی می کنم می گی دوشنبه؟ فدای اون همه فکر کردن و جلب بازیهات بشم خاله من که با هوش و ذکاوت تمام می دونی چی بگی که به نفعت باشه... قول هم دادی که تا چهارشنبه دیگه هرکول بازی نکنی ولی قسمت تأسف انگیزش اینه که تا اومدی یه ذره گرم بازی بشی بابا  اومد دنبالت تا ببرتت خونتون.. حالا ببینیم تا دوشنبه چه کلکی سوار می کنی تا ما را خام کنی؟؟؟ بهترینی خاله ... 

 

اینها را دیشب مامان منیره برامون تعریف می کرد که مطمئنا اگه از زبون خودش گفته می شد خیلی خیلی دلنشین تر بود.. ولی چه کنیم که اون هم از تنبلی تو این زمینه دست کمی از من نداره..

شب ها قصه هایی که روی موبایل ضبط کرده را برات میذاره و بعضی وقتا این قصه ها یه جورایی باب میلت نیست و براشون یا می ترسی یا غصه می خوری؟

چند روز پیش با یه صورت پر از اشک اومدی پیش مامان و مثل اینکه از قصه هم ترسیده بودی انگار در مورد غولی چیزی بوده (دقیق یادم نیست) و به مامان می گفتی؟ مامان این چه قصه چیه برام گذاشتی این که خیلی دلسوزوئه   (بی صدا  اشک ریخته بودی) یا چند وقت قبل ترش که از یه قصه دیگه شاکی بودی که خیلی غصه داره و نمی خوای بقیه اش را گوش بدی؟ اون هم در مورد چند تا بچه کلاغ بوده که گرگه خوردتشون.. دیشب اینها را که میشنیدیم مرده بودیم از خنده... خیلی خیلی با نمکی خاله

یعنی یه جورایی یه تضاد کامل تو وجودته از یه طرف دائم داری جنگی بازی می کنی و دزد و پلیس و گرگ و بره و کلا از این دست بازی ها از یه طرف هم تا یه چنین چیزایی می شنوی یا می ترسی یا غصه می خوری.. یعنی اگه میشد دولپی می خوردمتا .. 

 

این هم چند تا عکس که از موبایل نه چندان جالبناک بنده کشیده شده بیرون:

  

 

 یه نیمرخ کاملا عجیب و دوست داشتنی... 

 

 

 رهام هرکول.. با لباس ورزشی آقاجون کلی قیافه می گرفتی و احساس زور و قدرت می کردی... 

همین که بازوهات باد کرده بود واقعا حس می کردی قوی شدی... 

 

 

 

 رهام با یه لباس عجیب دیگه همراه با تهدید چاقو 

 

 

 این لباس را هم با عشق تمام برات خریده بودم که اندازه ات نبود و با یه لباس دیگه عوض کردم ولی قبلش سوء استفاده کردم و یه چندتایی ازت عکس انداختم 

نظرات 4 + ارسال نظر
مامان دو گل چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 11:47 ب.ظ http://azizanemaman.persianblog.ir/

ای بابا شما که از من هم تنبل ترین خانوما
چرا اپ نمیکنین
چرا با این گل پسر ماه ، هرکول بازی نمیکنین ؟
چرا براش قصه نمیگین؟
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قطره شنبه 29 بهمن 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام عزیزم
منو که یادته؟؟؟ دیگه نی نی سایت نمیایی؟؟؟
ماشااله چقدرپسرت بزرگ شده وعاقل وباهوشه....میگم چقدراین فسقلیها زودبزرگ شدن نه؟؟؟
ازطرف من پسرخوشگلت رو ببوس

مامان دو گل دوشنبه 22 اسفند 1390 ساعت 01:06 ب.ظ http://azizanemaman.persianblog.ir/

کجایین مامانی و خاله های رهام جونی؟

جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی سه‌شنبه 24 بهمن 1391 ساعت 06:20 ب.ظ http://www.attarlibrary.ir

دوست بزرگوار مائده
برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموه و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید.
از شما بزرگوار رسما دعوت به عمل می آید تا در اجرای این جشنواره ، درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و با اطلاع رسانی یا هرگونه اقدامی که خود صلاح می دانید، یاری مان نمائید.


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد