بزرگ شدنت رو می نویسم

بزرگ شدنت رو می نویسم

خرداد 87

سلام

دیگه داری بزرگ می شی ها. اما هنوز لجبازی. روز به روز بیشتر به شیر خودم وابسته می شی و از صبح تا شب به من می چسبی. شبها رو هم که دیگه نگو و نپرس, معرکه ای. توی سال جدید تولدت خیلی چیزهای جدید یاد گرفتی و حسابی همه رو سر کار میگذاری مثل رقص پا(پا زدن), نی نای کردن, پشیمان شدن, دست زدن, سر سری کردن, لالا کردن, الله اکبر کردن, ماهی شدن . با اعضای بدنت هم تقریباً آشنایی , مثل مو, گوش, چشم, بینی, دندون, زبون, دست و پا.  شبها موقع خواب با شنیدن کلمه لا لا یا شب بخیر به کمک بابا برقها رو خاموش می کنی, طرف اتاق خواب می ری, تشک پهن می کنی و سرت رو روی متکا میگذاری, اما برای واقعاً خوابیدن آدم رو به خدا می رسونی, سیصد کیلو شیر می خوری, باید روی پای دراز کشیده بگذارمت و پاهام رو بالا و پایین (و نه به طرفین) تکون بدم (بر عکس بقیه بچه ها) تا لطف کنی و بخوابی. شکمت یه ذره بزرگ شده, فکر کنم داری چاق می شی. اما خوب چه فایده , با یه سرما خوردگی تمامش آب میشه. راستی خدا کنه امروز سرما نخورده باشی , چون بیرون بودی و باد می اومد. اشتهات بیشتر شده , البته به ما که افتخار نمی دی و فقط موقع تماشای سی دی چراو چیه(رنگین کمان) غذا می خوری, گاهی هم برات کتاب شعر میخونم تا سرگرم بشی و غذا بخوری. راستی  وقتی می گم کتابت رو بیار تا برات بخونم , کلی ذوق میکنی, کتاب میاری و عین آدم بزرگها میخکوب زمین می شی تا برات کتاب بخونم. کی باورش می شه پارسال اینموقع حتی نمی تونسی دمر بشی. از حمام بدت می یاد و از اول تا آخرش حسابی گریه می کنی. البته قبلاً اینجوری نبودی و فقط موقع شستن سرت یه ذره گریه می کردی.

وضعیت قرمزه

وضعیت قرمزه

فروردین 86

سلام

امروز پنج شنبه است. یه پنجشنبه نه خیلی خوب. یک هفته است که سرما خوردی. آبریزش بینی داری. حسابی کلافه ای. خودم هم مریضم . اعصابم به هم ریخته.با هیچ کس میونه خوبی ندارم هر چند دست خودم نیست و بابت هر چیز بی خودی دعوا راه میندازم و با هیچ کس نمی تونم حرف بزنم. و اینها همه حالم رو بدتر می کنه و این روند مثل یه چرخه ادامه داره و اوضاع رو خراب تر می کنه. نمیدونم چرا اینجوری شدم. از خودم متنفرم. از خودم خیلی خیلی متنفرم. نمی تونم از کسی هم کمک بخوام. عذاب وجدان می گیرم. عذاب وجدان گرفتم. چند وقته اومدیم خونه جدید . ما طبقه بالا می شینیم. بابا اینها طبقه پایین. اگه به کمک احتیاج داشته باشم خیلی وقتها می تونم مائده و ماجده رو صدا بزنم , اما این بیشتر معذبم می کنه. تازگی ها هر وقت توی بچه داری کمک می خوام احساس بی لیاقتی بیشتری می کنم. تازه دلم هم برای مائده و ماجده می سوزه که تمام وقت آزادشون رو باید صرف من بکنن. از خودم بدم می یاد. مدام بخاطر خستگی ها , بی حوصلگی ها , کم خوابی ها , و خیلی چیزهای دیگه با بابا حرفم میشه. اون طفلک چیزی نمی گه. من خودم هزار حرف ناجور می زنم و بعدش خودم هم قهر می کنم. فکر کنم به سرم زده. دیوونه شدم. نمی دونم چرا اینها رو دارم برای تو می نویسم. شاید بخاطر این که در مقابل تو بیشتر از همه احساس گناه و ضعف می کنم.

مروارید کوچولو

مروارید کوچولو

18/9/86

سلام

امروز یه اتفاق خیلی خیلی مهم افتاد. بالاخره یه مروارید کوچولو توی دهنت پیدا شد. اولین بار که دیدم می خواستم همه رو خبر کنم . می خواستم به بابا و مامان جون زنگ بزنم و مژده بدم و بگم چقدر هیجان زده ام اما چون هنوز شک داشتم و تو هم اجازه نمی دادی خوب توی دهنت رو نگاه کنم دست نگه داشتم.

حالا که اولیش در اومد خیلی زود دو تا رشته مروارید سفید روی لثه هات پیدا می شه . قول بده خوب نگهشون داری تا خنده هات سفید و قشنگ باشه.

تو رو خدا زودتر خوب شو

تو رو خدا زودتر خوب شو

28/8/85

سلام

روز پنجشنبه برای اولین بار همراه خاله مائده با کالسکه بردیمت بیرون. قیافمون دیدنی بود. فکر کنم همه عالم و آدم , از سوپری محل گرفته تا اونهایی که منتظر اتوبوس بودند فهمیدند اولین باره که از کالسکه استفاده می کنیم. ولی خوب هر جوری بود سعی کردیم راه بیفتیم و ضایع بازی در نیاریم و خدا رو شکر هر سه تایی سالم برگشتیم خونه. بعد از ظهرش هم با مامانی دو باره با کالسکه رفتیم خونه مامانی اما گمونم تو راه سرما خوردی و تا امروز که یکشنبه است هنوز مریض و بد حالی و مرتب بهونه می گیری, به غذا لب نمی زنی , دوا نمی خوری , از آب میوه بدت می یاد و خلاصه زندگی سخت شده. تو رو خدا زودتر خوب شو.

تو هم دعا کن

تو هم دعا کن

20/8/86

سلام

تا امروز کلی بزرگ شدی و شیطون. با سرعت چهار دست و پا میری. خیلی خوب می شینی. دستت رو به صندلی می گیری و وای میسی و کلی هم از این کار خودت ذوق می کنی. خیلی هم غریبی می کنی و از شلوغی بدت می یاد.البته ظاهراً تمام بچه ها توی این سن همینطورن. پریشب جشن تولد نگار بود و من حسابی نگران بودم که نکنه توی اون شلوغی اذیت شی . اولش یه کم ترسیدی و گریه کردی اما بعدش حسابی آقا شدی و آبروی من رو  هم خریدی. هنوز نی نی هستی و دندون در نیاوردی.از سوپ متنفری و موقع سوپ خوردن اشک من رو در میاری. وقتی لباس جلو دکمه دار می پوشی بهت می گیم توقولی. آخه حسابی گرد و قلمبه می شی. بابایی بد جوری مشغول کاره. یه مشکل مالی تقریباً بزرگ داریم که حسابی توش موندیم اما امیدوارم به خاطر وجود پاک و معصوم تو هم که شده خدا کمکمون کنه و مشکلمون حل شه. و بتونیم با خیال راحت , روزهای خوبی رو با هم دیگه بگذرونیم. امسال واقعاً سال سختی بود . کاشکی از این به بعد توی سراشیبی این سختی قرار بگیریم و بتونیم با آرامش بیشتر , وقت بیشتری رو صرف همدیگه کنیم. تو هم دعا کن .