وضعیت قرمزه

وضعیت قرمزه

فروردین 86

سلام

امروز پنج شنبه است. یه پنجشنبه نه خیلی خوب. یک هفته است که سرما خوردی. آبریزش بینی داری. حسابی کلافه ای. خودم هم مریضم . اعصابم به هم ریخته.با هیچ کس میونه خوبی ندارم هر چند دست خودم نیست و بابت هر چیز بی خودی دعوا راه میندازم و با هیچ کس نمی تونم حرف بزنم. و اینها همه حالم رو بدتر می کنه و این روند مثل یه چرخه ادامه داره و اوضاع رو خراب تر می کنه. نمیدونم چرا اینجوری شدم. از خودم متنفرم. از خودم خیلی خیلی متنفرم. نمی تونم از کسی هم کمک بخوام. عذاب وجدان می گیرم. عذاب وجدان گرفتم. چند وقته اومدیم خونه جدید . ما طبقه بالا می شینیم. بابا اینها طبقه پایین. اگه به کمک احتیاج داشته باشم خیلی وقتها می تونم مائده و ماجده رو صدا بزنم , اما این بیشتر معذبم می کنه. تازگی ها هر وقت توی بچه داری کمک می خوام احساس بی لیاقتی بیشتری می کنم. تازه دلم هم برای مائده و ماجده می سوزه که تمام وقت آزادشون رو باید صرف من بکنن. از خودم بدم می یاد. مدام بخاطر خستگی ها , بی حوصلگی ها , کم خوابی ها , و خیلی چیزهای دیگه با بابا حرفم میشه. اون طفلک چیزی نمی گه. من خودم هزار حرف ناجور می زنم و بعدش خودم هم قهر می کنم. فکر کنم به سرم زده. دیوونه شدم. نمی دونم چرا اینها رو دارم برای تو می نویسم. شاید بخاطر این که در مقابل تو بیشتر از همه احساس گناه و ضعف می کنم.

مروارید کوچولو

مروارید کوچولو

18/9/86

سلام

امروز یه اتفاق خیلی خیلی مهم افتاد. بالاخره یه مروارید کوچولو توی دهنت پیدا شد. اولین بار که دیدم می خواستم همه رو خبر کنم . می خواستم به بابا و مامان جون زنگ بزنم و مژده بدم و بگم چقدر هیجان زده ام اما چون هنوز شک داشتم و تو هم اجازه نمی دادی خوب توی دهنت رو نگاه کنم دست نگه داشتم.

حالا که اولیش در اومد خیلی زود دو تا رشته مروارید سفید روی لثه هات پیدا می شه . قول بده خوب نگهشون داری تا خنده هات سفید و قشنگ باشه.

تو رو خدا زودتر خوب شو

تو رو خدا زودتر خوب شو

28/8/85

سلام

روز پنجشنبه برای اولین بار همراه خاله مائده با کالسکه بردیمت بیرون. قیافمون دیدنی بود. فکر کنم همه عالم و آدم , از سوپری محل گرفته تا اونهایی که منتظر اتوبوس بودند فهمیدند اولین باره که از کالسکه استفاده می کنیم. ولی خوب هر جوری بود سعی کردیم راه بیفتیم و ضایع بازی در نیاریم و خدا رو شکر هر سه تایی سالم برگشتیم خونه. بعد از ظهرش هم با مامانی دو باره با کالسکه رفتیم خونه مامانی اما گمونم تو راه سرما خوردی و تا امروز که یکشنبه است هنوز مریض و بد حالی و مرتب بهونه می گیری, به غذا لب نمی زنی , دوا نمی خوری , از آب میوه بدت می یاد و خلاصه زندگی سخت شده. تو رو خدا زودتر خوب شو.

تو هم دعا کن

تو هم دعا کن

20/8/86

سلام

تا امروز کلی بزرگ شدی و شیطون. با سرعت چهار دست و پا میری. خیلی خوب می شینی. دستت رو به صندلی می گیری و وای میسی و کلی هم از این کار خودت ذوق می کنی. خیلی هم غریبی می کنی و از شلوغی بدت می یاد.البته ظاهراً تمام بچه ها توی این سن همینطورن. پریشب جشن تولد نگار بود و من حسابی نگران بودم که نکنه توی اون شلوغی اذیت شی . اولش یه کم ترسیدی و گریه کردی اما بعدش حسابی آقا شدی و آبروی من رو  هم خریدی. هنوز نی نی هستی و دندون در نیاوردی.از سوپ متنفری و موقع سوپ خوردن اشک من رو در میاری. وقتی لباس جلو دکمه دار می پوشی بهت می گیم توقولی. آخه حسابی گرد و قلمبه می شی. بابایی بد جوری مشغول کاره. یه مشکل مالی تقریباً بزرگ داریم که حسابی توش موندیم اما امیدوارم به خاطر وجود پاک و معصوم تو هم که شده خدا کمکمون کنه و مشکلمون حل شه. و بتونیم با خیال راحت , روزهای خوبی رو با هم دیگه بگذرونیم. امسال واقعاً سال سختی بود . کاشکی از این به بعد توی سراشیبی این سختی قرار بگیریم و بتونیم با آرامش بیشتر , وقت بیشتری رو صرف همدیگه کنیم. تو هم دعا کن .

روزها می گذرند

روزها می گذرند

5/7/86

رهامم , سلام

خیلی وقته می خوام بزرگ شدنت رو بنویسم اما باور کن فرصت نمی شه. الان هم خوابی و می ترسم صدای تایپ بیدارت کنه و بد خواب بشی. پس سعی میکنم خلاصه بنویسم.

دو سه هفته ای هست که داری غذا می خوری اما با هزار مشقت و سختی. یا یکی باید سرگرمت کنه یا باید برات فیلم بذارم تا یه کم غذا بخوری. دو سه روزه که می خواهی شروع کنی چهار دست و پا بری اما هنوز نمی تونی. بیشتر عقب عقب میری. بعضی وقتها حرکت افقی , درست مثل یه خرچنگ کوچولو. خیلی وقتها هم با شکم و صورت به شدت می خوری زمین و بعدش هم می زنی زیر گریه. به کنترل تلویزیون بیشتر از اسباب بازیهات علاقه داری. عاشق گوشی و سیم آیفونی و حتی در اوج گریه وقتی میبینیش می زنی زیر خنده و کلی ذوق می کنی. دیشب یه بیسکوییت مادر دادم دستت .یک باره نصفش رو بلعیدی. خیلی ترسیدم. حسابی هول کردم و فکر کردم الانه که توی گلوت گیر کنه اما به خیر گذشت. امروز با مامانی بردیمت واکسن شش ماهگیت رو بزنی اما شانست گفت و آقای واکسنی نبود. شاید پس فردا ببریمت. تب اون روز رو دارم. می دونی اول پاییزه و همه دوباره مشغول کارهای خودشون شدن. از تنهایی خیلی می ترسم هرچند خاله مائده باز هم هرروز بهمون سر می زنه و به اندازه یه دنیا که چی بگم , صد تا دنیا خوشحالم می کنه. تو هم خیلی دوستش داری , می دونم. همیشه دلم می خواد حتی وقتی بزرگ شدی قدر خاله هات رو بدونی و دوست خوبی براشون باشی.

خاله خودم اسمت رو گذاشته نقل و نبات. از بس سفید و کوچولویی.هر وقت می بینتت نه یکبار که صدبار قربون صدقت می ره و توی دلش قند آب میشه.

هنوز خبری از دندونت نیست. اسمت رو خیلی متوجه نمی شی. روز به روز شیطون تر اما تو دل برو تر می شی. چند ثانیه ای بدون کمک می شینی و روز به روز هم پیشرفت می کنی. در ضمن یه گله کوچولو هم ازت دارم. بعضی وقتها خیلی بهانه گیر می شی و الکی گریه می کنی. منم دست خودم نیست و حسابی اعصابم به هم می ریزه. ولی بعدش که آروم میشی کلی غصه می خورم به تلافیش تا جایی که بتونم بوست می کنم. مامانی من, عزیز دلم,خیلی خیلی دوستت دارم. باور کن.  

چند روز پیش یه نفر گفت پسر بهانه گیر و سرسختی داری, کسی غیر از خودت از پسش بر نمیاد. خیلی ناراحت شدم. طوری که سر این موضوع با بابایی حرفم شد. چون هر طوری که باشی, هر کاری که بکنی باز هم فکر می کنم تو برای من بهترینی و نمی تونم ببینم کسی در موردت اینطوری حرف می زنه. این جور حرفها و اینطور سختی ها رو هم تحمل می کنم به امید اون روزی که بهتر بودنت رو به همه ثابت کنی. حالا هم خوب بگیر بخواب تا عصر که بابایی میاد حسابی سر حال باشی.