اولین پیرایش

اولین پیرایش

16/3/86

کوچولوی من, سلام

امروز برای اولین بار موهای فرفری و طلائیت رو کوتاه کردیم(درست همونطوری که توی خواب دیده بودم). تو خیلی ناز خوابیده بودی که بابایی از فرصت استفاده کرد و با شونه و ماشین دست به کار شد. کار سختی بوداما بالاخره یه جورایی تموم شد و انصافاً خوب هم شد. آخرش هم که بیدار شدی و گریه و شیر و بقیه ماجرا.

اولین تفریح

اولین تفریح

1/3/86

کوچولوی من, سلام

چند روزیه که اولین خنده های واقعی زندگیت رو به ما نشون میدی.البته بابائی خیلی بهتر میتونه تو رو بخندونه.ولی من حسابی باید انرژی صرف کنم و هزار و یک ادا اطوار در بیارم که جنابعالی افتخار بدین و ما رو به یه خنده یکی دو ثانیه ای مهمون کنین. ولی همین خنده های یکی دو ثانیه ای کافیه که خستگی و کم خوابی هامون رو از سرمون بیرون کنه. طوری که اصلاً یادمون میره مثلاً اون روز چقدر گریه کردی, چقدر بهونه گرفتی یا چند ساعت مداوم نخوابیدی. امیدوارم خنده هات همیشه واقعی و خنده های واقعیت همیشگی باشه.

پنج شنبه هفته قبلی نه,هفته قبلیش اولین پیکنیک زندگیت رو با موفقیت پشت سر گذاشتی, نه مریض شدی و نه اذیت کردی . وسط های اردیبهشت بود و رفتیم برای برداشت قارچ (تفریحی) که خیلی هم خوش گذشت. تمام مدت تو توی ماشین بودی و من و خاله ها به نوبت پیشت بودیم و مراقبت بودیم . توی ماشین خیلی گرم بود و چون می ترسیدم گرما زده بشی بعد از چیدن حدود صد تا قارچ تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم یه جای خوش آب و هوا. موقع ناهار هم تو توی چادر بودی باز مرتب مراقبت بودیم. عصر هم که شروع کرد به باد اومدن و سرد شدن. بخاطر همین ترجیح دادیم زودتر برگردیم خونه. یکی دو ساعتی تو راه بودیم و تو تمام راه رو خواب بودی. ساعت هشت شب رسیدیم خونه و هر سه تایی تا خود صبح خوابیدیم. البته وسط شب تو یکی دو بار بلند شدی شیر بخوری . فکر کنم تو هم حسابی از پیکنیک اون روز خسته بودی. کاشکی هوا یه کمی گرمتر بشه و تو هم زودتر بزرگ بشی تا بیشتر بتونیم ببریمت تفریح.

پریروز واکسن دو ماهگیت رو زدی. وقتی آمپول رو توی پاهات فر کردن بهداری رو گذاشتی روی سرت. امابعدش خیلی زود آروم شدی.و برگشتیم خونه. اولش یکی دو ساعت خوابیدی,ولی بعدش تا خود شب حسابی گریه کردی . پای چپت حسابی درد میکرد و نمیتونستی تکونش بدی.تب هم داشتی. خلاصه اوضاع قمر در عقرب بود .شب هم اصلاً خوب نخوابیدی .اون شب من وبابائی حسابی سر درگم شده بودیم وخسته.  نمی دونستم واکسن اینطوری اذیتت می کنه ,ولی خوب چاره ای هم نبود.کاشکی برای واکسن بعدی اینقدر اذیت نشی. یا حداقل چون بزرگتر می شی , تحملت هم بیشتر بشه. الان خوابی و من هم میخوام بخوابم تا برای شب زنده داری امشب انرژی داشته باشم.

عکس

عکس

5/2/86

دیشب اولین عکس های زندگیت رو دیدیم. خیلی هاشون خراب شده بودن و کلی غصه خوردیم ولی خوب کاری نمی شد کرد. می دونی ؟ خیلی وقتها چیزهای تکراری اصلاً خوب نیستند اما بعضی وقتها هم تکرار خیلی چیزها فقط آرزو هستند.مثلاً تو دیگه به دنیا نمی آی که ما از اولین لحظه های دنیا اومدنت و از اونقدر کوچولو بودنت یه تصویر واقعی و همیشگی داشته باشیم . سعی میکنیم از این به بعد با یه دوربین بهتر و با دقت بیشتر از لحظه های قشنگ زندگیت, زندگیمون, عکس بگیریم.

دل درد

دل درد

4/2/86

امروز سه شنبه است.

کوچولوی من

دیروز حالت خیلی بد بود از شب قبلش اصلاً نخوابیده بودی و مرتب گریه میکردی. و بعضی وقتها من هم همراهت گریه می کردم . هم دلم برات می سوخت و هم خودم هم خیلی خسته بودم و بلاتکلیف . اصلاً نمی دونستم باید چکار کنم. شب بابا تو رو بغل کرد تا من برم حمام و یه کمی سر حال شم. توی حمام بودم که مامانی و خاله ها اومدن. انگار دنیا رو به من دادند.  یه کمی شربت دل درد بهت دادیم و بعد مامانی تو رو لای پتو پیچید تا این که آروم شدی. ساعت ده خوابیدی . باورمون نمی شد. یه ساعتی که خوابیدی فهمیدیم حالت بهتر شده. خیالم راحت شد. خیلی نگران بودم . مامانی موند خونه تا کمک دستم باشه و نصف شب اگه باز بیدار شدی کمکم کنه. فکر کنم توی این دو سه هفته ای که اومدیم خونه خودمون اولین شبی بود که با خیال راحت خوابیدم.چون هم احساس کردم بخاطر این که خیلی خسته ای تا صبح کامل می خوابی و هم این که مامانم خونه بود و می تونست کمکم کنه. امروز هم بد نبودی و کلی خوابیدی. فقط نزدیک ظهر که شد یکی دو ساعتی بد قلقی کردی و فکر کنم دوباره درد داشتی. البته یه کار خرابی اساسی هم کردی و حسابی دست من و بابا رو بند کردی . یه نیم ساعتی دستم به بشور و بساب بند شد و تو هم که اصلاً قصد خواب نداشتی تو بغل بابایی گریه می کردی. تا این که وقتی شیر خوردی دوباره آروم شدی. نمی دونم اگه قرار بود باز مثل دیروز بشی چیکار باید می کردم.

تولد و نامگذاری

تولد و نامگذاری

2/2/86

نی نی من , سلام

بالاخره بعد از یک ماه و چهار روز یه فرصت کوچولو به من دادی تا بقیه یادداشت ها رو بنویسم. درست یک ماه و چهار روز پیش توی بیمارستان بهارستان شهر قشنگ اصفهان دنیا اومدی. ساعت سه و نیم صبح خیلی اورژانسی رفتیم بیمارستان با مامانی و عزیز. ساعت پنج و نیم صبح رفتم اتاق عمل. یه آمپول بی هوشی و... بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم خیلی درد داشتم. اولش همه چیز رو مات می دیدم و مرتب می گفتم (( خدا جونم , مامان جون, پس من کی به هوش میام)) تا این که یه خانم پرستار گفت (( خانم جون , تو  به هوشی , یه پسر کوچولوی سالم و تپل هم دنیا آوردی)) .ساعت هشت و نیم که من رو به بخش منتقل کردند و با کلی درد سر روی تخت خوابوندند چشمم به مامانی خورد . هنوز کامل به هوش نیومده بودم اما اینطور که بعداً مامانی گفت ازش پرسیده بودم (( مامان, بچه ام سالمه, ببین چند تا انگشت داره. بعد که کامل به هوش اومدم تو رو به من نشون دادند . اونقدر که می گفتند تپل نبودی. یه پسر کوچوی ریزه میزه که خیلی تکون می خورد, خیلی گرسنه بود , مشخص بود که چشماش می بینه, گوشاش می شنوه, دستاش رو محکم نگه میداشت و با قدرت تموم گریه می کرد تا جایی که اولش قرمز میشد , بعدش سیاه و بعدش هم دست و دهنش حسابی می لرزید. از اونجا که نمی تونستم تکون بخورم و تو رو که طرف راستم , روی تخت نوزاد خوابیده بودی خوب نگاه کنم هر دفعه بلندت می کردند تا خوب ببینمت. برای شیر خوردن هم می خوابوندنت روی تخت خودم. با این که هنوز شیر زیادی نداشتم خیلی ناز شیر می خوردی.و همین یه ذره شیر آرومت می کرد. ساعتهای پر از درد اما شیرینی رو پشت سر گذاشتم. بابای خوبت مرتب بهمون سر می زد و هر دفعه هم یا دوربین به دست و یا با دست پر از سفارشهای ما می اومد پیشمون.اولین بار که بعد از عمل دیدمش دلم می خواست بزنم زیر گریه . هم از شدت درد و هم از ذوق اومدن و سالم بودن تو. وقتی اومد گلی روکه آورده بود روی میز گذاشت و بعدش دست چپم رو توی دستش گرفت. خیلی آروم شدم و احساس آرامش کردم. خاله ماجده هم صبح اومد که تو رو ببینه.با شیرینی. و یه دل سیر هم تو رو دید. بعد از ظهر با خاله مائده دوباره برگشتند. اما طفلک خاله مائده توی موقعیت مناسبی نیومده بود و چون وقت ملاقات نبود مرتب پرستار های می اومدند و اخطار می دادند که اتاق باید خالی شه. خیلی دلم می خواست بیشتر می موندند. اما نشد و با عجله و به یه حالت دلسوزناکی رفتند. هنوز وقتی به اومدن و رفتنشون فکر می کنم گریه ام می گیره. عزیز هم باید می رفت. هر چند اصرار داشت بمونه. بعدش من وتو و مامانی تنها موندیم. من از موقع عمل چیزی نخورده بودم و تا فرداش هم نباید چیزی می خوردم. دهنم مرتب خشک می شد . مامانی هر دفعه با پنبه خیس لبم رو خیس میکرد.

شب ساعت دوازده خوابیدیم. و تو تا ساعت پنج یک سره خوابیدی حتی یک بار هم بیدار نشدی.اما من مرتب بیدار می شدم نگران بودم که نکنه گرسنه باشی. مرتب مامانی رو بیدار می کردم و ازش می خواستم تو رو به من بده تا یه کمی شیر بهت بدم. اما مامانی می گفت گرسنش نیست. بگذار بخوابه.خلاصه ساعت پنج صبح خودت رسماًً با صدای گریه ات اعلام کردی که گرسنه هستی.هر دفعه شیر می خوردی و دو باره می خوابیدی. صبح بعد از 24 ساعت یه کم آناناس خوردم و با کمک مامانی بلند شدم تا کمی قدم بزنم . اما بعد از چند قدم حالم خیلی خیلی بد شد . روی دست مامانی افتادم ودیگه هیچی نمی دیدم.یه لحظه فکر کردم دیگه تمومه.فقط صدای مامانی رو می شنیدم که پرستار رو صدا می کرد و کمک میخواست. بالاخره من رو روی تختم برگردوندند تا حالم بهتر شد.ذره ذره غذا و میوه خوردم تا حالم بهتر شد. بابا هم اومد تا ما رو برگردونه خونه. تا ظهر صبر کردیم که دکتر بیاد وما رو مرخص کنه. بعدش با کلی درد سر سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه مامانی. من جلو نشسته بودم.تو و مامانی هم عقب. تو توی ساک حملت بودی اما من مرتب نگران بودم که نکنه از روی صندلی بیفتی.هوا خیلی گرم بود و آفتاب اذیت می کرد. بالاخره رسیدیم. حالا تب پیاده شدن از ماشین رو داشتم . اما بالاخره هر جور بود با کلی گریه و زاری پیاده شدم و رفتیم توی خونه. خاله ها حسابی خونه رو برای اومدن ما مرتب کرده بودند. با وجود درد زیاد کلی از روشون بخاطر زحمتهاشون شرمنده بودم.

اولش بابا دستم رو گرفت و طول اتاق رو چند بار همین طور که گریه میکردم راه رفتیم. بعد روی تختی که خاله مائده با سلیقه تموم مرتب کرده بود خوابیدم. ظهر آبگوشت داشتیم. خیلی چسبید.آبگوشت پخته بودند که شیرم زیاد بشه تو هم حسابی سیر بشی. بعد از ظهر بابا جون از اداره اومد و از دیدنت حسابی ذوق کرد. فوری وضو گرفت و عجله داشت توی گوشت اذان بخونه. بعد از اذان خوندن هم کلی باهات خوش و بش کرد و حسابی خوش آمد گویی شدی. شب ساعت 3 و 37 دقیقه سال تحویل بود . مائده و ماجده بیدار شدند و لباس عید  پوشیدند . بعد بابا و بابا جون هم بیدار شدند و اومدند توی اتاق تا سر سفره هفت سین بشینند و دعای تحویل سال رو بخونند. مامانی کنار تو خوابیده بود. دلمون نیومد بیدارش کنیم چون حسابی خسته بود. تو هم که توی خواب ناز بودی و اصلاً هم به روی مبارکت نیاوردی که اولین تحویل سال زندگیت داره اتفاق می افته. من هم که نمی تونستم روی تخت بلند شم بخاطر همین موقع تحویل سال بابای خوبت اومد کنار من و از همون جا دعای تحویل سال رو خوندیم. بعدش هم رفت پیش بابا جون و خاله مائده و خاله مائده نشست تا اونها هم دعا و قرآن خوندند. بعدش همگی رفتند خوابیدند تا این که چند دقیقه بعدش حضرت آقا که جنابعالی باشی از خواب ناز بیدار شدی و و طلب شیر کردی . خلاصه اون شب هم بعد از چند بار بیدار شدندت صبح شد. صبح بابا رفت عید دیدنی خونه آقا جون . و بعد از اونا و عمه ها  و عموها برای دیدنت برای روز سوم عید دعوت کرد. اما عصر همون روز همگی سرزده اومدند تا تو رو ببینند. موقع رفتن از عمه عفت خواستم بمونه و توی مراقبت از تو به من و مامانی کمک کنه که اون طفلک هم موند و حسابی هم کمک کرد. حتی توی دو شبی که خونه ما بود تا صبح پا به پای من بیدار می موند و مراقبت بود. خلاصه روز سوم عید که بشه روز پنجم تولدت همگی برای شام رفتیم خونه خودمون. مامان و عمه عفت شام پختند و من هم به حساب بهترین لباست رو شستم که اون شب بپوشی و شیک باشی.

تا اون شب هنوز در مورد اسمت تصمیم قطعی نگرفته بودیم. اما بالاخره من و بابا از بین اسمهای انتخابی مثل ایلیا, سینا, ارمیا, سپهر, امیر, رهام و چند تا اسم دیگه سینا و سپهر رو انتخاب کردیم . بابا این دوتا اسم رو روی دوتا کاغذ کوچولو نوشت و لای قرآن گذاشت تا شب آقا جون لای قرآن رو باز کنه یکی از اونها بشه اسم تو. قبل از شام به حساب مراسم نام گذاری برگزار شد و اسم سپهر از لای قرآن اومد بیرون. اما با بیرون اومدن این اسم صدای کلی از مهمونها به نشونه اعتراض در اومد و خلاصه حسابی شاکی بودند و اکثراً اون یکی اسم رو می پسندیدند. با این اوضاع ما هم حسابی سر در گم شده بودیم و نمی دونستیم چکار باید بکنیم مجبور شدیم بی خیال هر دو اسم بشیم و روز7 فروردین که اداره ثبت احوال باز بود ,این بار فقط من و بابا در مورد اسمت تصمیم گرفتیم و رهام رو انتخاب کردیم به معنی راه بر و سردسته. یعنی هم از اسم خوشمون اومد هم از معنیش و خلاصه قضیه نامگذاری ختم به خیر شد. فکر کنم این قضیه درس عبرتی باشه برای تمام کسانی که قراره مامان و بابا بشن و هنوز اسمی انتخاب نکردن . به همشون توصیه می کنم که زودتر در این مورد دست به کار بشن تا کوچولوی تازه رسیده بی اسم نمونه و دیگه این که خودشون در این مورد تصمیم نهایی رو بگیرند هر چند حرف بزرگترها هم قابل احترام و استناد هست. به هر حال امیدوارم همیشه نامدار باشی و سلامت.

روز 6 فروردین رفتیم بهارستان تا واکسن بزنی. بعد هم رفتیم خونه عزیز تا تو رو برای اولین بار حمام کنیم. آخه بندنافت شب مهمونی افتاده بود و دیگه وقت حمام کردنت بود. خلاصه بعد از ظهر برای اولین بار توی عمرت رفتی حمام . عمه عاطفه و عزیز با هم دیگه حمامت کردند و من هم که بیرون از حمام بودم قلبم تلپ تلپ می زد و نگران بودم که نکنه از دستشون بیفتی, نکنه آب سرد یا داغ باشه . نکنه سرما بخوری. و وقتی اومدی بیرون اینقدر حول بودم که نمیدونستم چجوری لباس تنت کنم.

بالاخره 13 روز عید هم گذشت و هر روز یکی از اقوام می اومد عید دیدنی و یه عیدی مختصری هم به مناسبت تولدت بهت میدادند و به حساب کادوی تولد می گرفتی.

روز 13 فروردین چون تو هنوز خیلی کوچولو بودی نرفتیم سیزده به در . در عوض توی حیاط, همراه بابا , بابا جون,مامانی,مائده و ماجده یه کباب حسابی پختیم و خوردیم و بعدش هم یه چایی آتیشی حسابی. نزدیکهای شب بود که دیگه تصمیم گرفتیم بعد از15 روز بریم خونه خودمون. اما همون موقع که داشتم وسایلت رو جمع می کردم زدم زیر گریه . می دونی؟ 15 روز خونه مامانی بودم و حسابی به اون فضا عادت کرده بودم و خیلی سخت بودم که بخوام ازشون جدا بشم. نمی دونی چه بغضی توی گلوم گیر کرده بود. از طرف دیگه می ترسیدم که تنهایی از پس نگهداری تو بر نیام. اون هم چه ترسی. درست مث کابوس بود. اونقدر گریه کردم که بالاخره تصمیم بر اون شد که اون شب هم اونجا بمونیم . یعنی اصلش مامانی و بابا جون اصرار کردند که باز هم بمونیم. من هم که از خدا خواسته. اما دیگه فردای اون روز راستی راستی وقت رفتن بود. نزدیک ظهر مامانی رفت کلاس. ماجده ازکلاس برگشته بود . ناهاری رو که مزه رفتن می داد خوردیم. بعد مائده اومد و از غصه رفتن ما یه راست رفت خوابید. موقع رفتن از همشون قول گرفتم که شب بیان خونه ما تا من یک دفعه تنها نشم. بالاخره من وتو و بابایی برای اولین بار سه تایی باهم اومدیم خونه خودمون. دقیقاً ساعت سه و ده دقیقه بعد از ظهر بود .اولین کاری که کردم این بود که تمامی وسائلت رو سر جای خودش گذاشتم و جای تو رو هم کنار بخاری آماده کردم. تمام بعد ازظهر خواب بودی . شب هم که مامانی و بقیه اومدند خونه و باز دور هم جمع شدیم.

از آخر شب علی موند و حوضش.