روزها می گذرند

روزها می گذرند

5/7/86

رهامم , سلام

خیلی وقته می خوام بزرگ شدنت رو بنویسم اما باور کن فرصت نمی شه. الان هم خوابی و می ترسم صدای تایپ بیدارت کنه و بد خواب بشی. پس سعی میکنم خلاصه بنویسم.

دو سه هفته ای هست که داری غذا می خوری اما با هزار مشقت و سختی. یا یکی باید سرگرمت کنه یا باید برات فیلم بذارم تا یه کم غذا بخوری. دو سه روزه که می خواهی شروع کنی چهار دست و پا بری اما هنوز نمی تونی. بیشتر عقب عقب میری. بعضی وقتها حرکت افقی , درست مثل یه خرچنگ کوچولو. خیلی وقتها هم با شکم و صورت به شدت می خوری زمین و بعدش هم می زنی زیر گریه. به کنترل تلویزیون بیشتر از اسباب بازیهات علاقه داری. عاشق گوشی و سیم آیفونی و حتی در اوج گریه وقتی میبینیش می زنی زیر خنده و کلی ذوق می کنی. دیشب یه بیسکوییت مادر دادم دستت .یک باره نصفش رو بلعیدی. خیلی ترسیدم. حسابی هول کردم و فکر کردم الانه که توی گلوت گیر کنه اما به خیر گذشت. امروز با مامانی بردیمت واکسن شش ماهگیت رو بزنی اما شانست گفت و آقای واکسنی نبود. شاید پس فردا ببریمت. تب اون روز رو دارم. می دونی اول پاییزه و همه دوباره مشغول کارهای خودشون شدن. از تنهایی خیلی می ترسم هرچند خاله مائده باز هم هرروز بهمون سر می زنه و به اندازه یه دنیا که چی بگم , صد تا دنیا خوشحالم می کنه. تو هم خیلی دوستش داری , می دونم. همیشه دلم می خواد حتی وقتی بزرگ شدی قدر خاله هات رو بدونی و دوست خوبی براشون باشی.

خاله خودم اسمت رو گذاشته نقل و نبات. از بس سفید و کوچولویی.هر وقت می بینتت نه یکبار که صدبار قربون صدقت می ره و توی دلش قند آب میشه.

هنوز خبری از دندونت نیست. اسمت رو خیلی متوجه نمی شی. روز به روز شیطون تر اما تو دل برو تر می شی. چند ثانیه ای بدون کمک می شینی و روز به روز هم پیشرفت می کنی. در ضمن یه گله کوچولو هم ازت دارم. بعضی وقتها خیلی بهانه گیر می شی و الکی گریه می کنی. منم دست خودم نیست و حسابی اعصابم به هم می ریزه. ولی بعدش که آروم میشی کلی غصه می خورم به تلافیش تا جایی که بتونم بوست می کنم. مامانی من, عزیز دلم,خیلی خیلی دوستت دارم. باور کن.  

چند روز پیش یه نفر گفت پسر بهانه گیر و سرسختی داری, کسی غیر از خودت از پسش بر نمیاد. خیلی ناراحت شدم. طوری که سر این موضوع با بابایی حرفم شد. چون هر طوری که باشی, هر کاری که بکنی باز هم فکر می کنم تو برای من بهترینی و نمی تونم ببینم کسی در موردت اینطوری حرف می زنه. این جور حرفها و اینطور سختی ها رو هم تحمل می کنم به امید اون روزی که بهتر بودنت رو به همه ثابت کنی. حالا هم خوب بگیر بخواب تا عصر که بابایی میاد حسابی سر حال باشی.

نیروی کمکی رسید

نیروی کمکی رسید

28/5/86

کوچولوی من ,سلام

بعد از مدتها فرصت شد بیام واز این روزهای سخت و شیرین یه چیزهایی بنویسم. یه مدت بود که خیلی اذیت می کردی. مرتب باید بغل می شدی و باز هم نق می زدی و گریه میکردی. حسابی مستاصل شده بودم. نمی دونستم چه جوری باید آرومت کرد و در ضمن به کارهای خونه هم رسید. بخاطر همین دست به دامن خاله مائده شدم و ازش خواستم توی نگهداری از تو کمکم کنه که اون بیچاره هم قبول کرد.الان یک ماهی می شه که این روال ادامه داره و دیگه اونقدر احساس تنهایی و خستگی نمی کنم. فکر می کنم روحیه ام خیلی بهتر شده و بیشتر می تونم از وجودت, خندیدنت و بازی کردنت لذت ببرم.

یه روز سخت

یه روز سخت

11/4/86

امروز صبح ساعت 8از خواب بلند شدیم. بابا تو رو نگه داشت تا من دست و صورتم رو بشورم و بعدش رفت. پوشکت رو عوض کردم , یه کم شیر خوردی و بعد همین طور که بغلت کرده بودم یه صبحانه دست و پا شکسته خوردم و باز همینطور که بغلت کرده بودم کارهای خونه رو هم انجام می دادم و مقدمات ناهار (ماکارونی) رو می چیدم. اما امروز تو حسابی بد قلقی می کردی و من مونده بودم با یه خونه ریخت و پاش, یه ناهار پخته نشده, و یه  بابای خسته و گرسنه که چیزی نمونده بیاد خونه چکار کنم. از طرف دیگه گریه تو هم مرتب بیشتر میشد و من دست و پام رو بیشتر گم می کردم. نمی دونم چی شد که یکدفعه قاطی کردم و شروع کردم بخاطر بی لیاقتی خودم توی انجام کارها و بچه داری با صدای بلند همراه تو گریه کنم و اون وسط از شدت ناراحتی در یخچال رو هم محکم به هم کوبیدم . و باز تو بدتر شدی و بیشتر گریه می کردی. دیگه همه چیز به هم ریخت . پارچ آب شکست و توی یخچال پر شد از آب و خورده شیشه و همین که در یخچال رو باز کردم همه آبها ریخت روی فرش و همه چیز بدتر از قبل شد. نزدیک ظهر که شد با خودم گفتم الان بابایی می یاد و تو رو آروم می کنه و من هم بقیه کارها رو می کنم اما طفلک همین که اومد مجبور شد بره سر ساختمون و باز من و تو تنها شدیم . تو که لج کرده بودی, احتمالاً درد داشتی و فکر کنم از صدای گریه من و بسته شدن در یخچال ترسیده بودی و دیگه حتی حاضر نبودی شیر بخوری. حتی وقتی از پله بالا پایین می رفتیم یا موسیقی گوش میدادی یه ذره هم آروم نمی شدی و با تمام قدرت گریه می کردی و عین بارون اشک می ریختی. و هر بار که می بردمت جلوی آینه , نمی دونم شاید با دیدن من بیشتر می ترسدی یا داغ دلت تازه تر می شد, که بغض می کردی و باز گریه . حسابی ترسیده بودم. احساس کردم اگه یه ذره دیگه گریه کنی میمیری. سریع زنگ زدم به بابایی که زودتر بیاد و کمکم کنه. و چون بعید می دونستم بتونه زود بیاد و از طرف دیگه با خودم گفتم وقتی بیاد اینقدر خسته, گرسنه و کلافه است که دلم نمیاد ازش کمک بخوام زنگ زدم به مامانی که سریع خودش رو برسونه و به دادمون برسه . فکر کنم پنج شش دقیقه ای طول کشید تا بیاد که به اندازه پنج شش ساعت برای من  طول کشید دیگه تحملم تموم شد. نشستم روی پله ها و باز همراه تو ( اما اینبار بی صدا) گریه کردم. اما همین که مامانی اومد و چشمت بهش خورد توی اوج گریه اولش یه کم خندیدی. وقتی خندیدی با خودم فکر کردم اون موقع تا حالا با من قهر بودی, یا از من ترسیدی  بخاطر همین از خودم متنفر شدم و بیشتر گریه کردم و باز تو گریه کردی. این وسط بابایی هم اومد و سه تایی سعی کردیم هر جور شده آرومت کنیم . خلاصه تا بعد از ظهر دو دقیقه می خندیدی و ده دقیقه گریه می کردی. اولش وقتی نگاهت می کردم به من نمی خندیدی . داشتم نا امید می شدم. اما بعدش من هم که باهات حرف می زدم لبخند می زدی و با چشم دنبالم می کردی. با اولین خندت  انگار تمام دنیا رو به من دادند .بالا خره حدود ساعت پنج خوابت برد. من هم یک ساعتی همراه تو خوابیدم. الان هم که دارم می نویسم هنوز خوابی .نزدیک شبه . ولی دلم نمی یاد بیدارت کنم. کاشکی از خواب که بیدار می شی خوشحال و خندون باشی و دردی نداشته باشی.

داری بزرگ می شی

داری بزرگ می شی

6/4/86

یک ماهی می شه که غلت زدن به طرف چپ رو یاد گرفتی.اولش به زحمت این کار رو می کردی اما یکی دو هفته بعد حسابی ماهر شدی و حتی وقتی دمر می شدی سرت رو بالا می گرفتی و اطراف رو نگاه می کردی. بزرگ شدنت و این که هر روز یه کار جدید یاد می گیری خیلی شیرینه و گاهی نگران کننده.

دوربین

دوربین

17/3/86

امروز بالاخره بعد از مدتها یه دوربین خوب خریدیم. یه کم دیر شده اما خوب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. دوست دارم از تمام لحظه هات عکس بگیرم. از خوشی ها و ناخوشی هات, از خنده ها و از گریه هات. از خندیدن, نشستن, چهار دست و پا راه رفتن, ایستادن , راه رفتن, و خلاصه زندگی کردنت, عزیز دلم, دوست دارم تا همیشه یه زندگی رو به رشد, پر تحرک و قشنگ داشته باشی. امشب رفتیم باشگاه شرکت نفت با مامانی و خاله ها. آقا جون ماموریت بود. تو تمام مدت خواب بودی ولی وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی با خنده هات همه رو سر کیف آوردی. بابایی هم که دستش به کشتن مارمولک بند بود و هر از گاه ازفرصت استفاده می کرد و از بازی تو با مامانی عکس می گرفت.