اومدنت نزدیکه

اومدنت نزدیکه

دیگه به آخرین روزهای انتظار رسیدیم. هممون داریم برای اومدنت حسابی تدارک می بینیم. مامانی خیلی خوشحال و نگرانه. آقا جون از اومدنت خیلی خوشحاله و هر دفعه هم توصیه های پدرانه ای به من می کنه که حسابی هم خجالت می کشم. مثلاً میگه خیلی راه برو که نی نی رو راحت دنیا بیاری، یا دیگه سر کار نرو که خسته می شی، یا حسابی غذا بخور و به خودت برس و از اینجور حرفها که باعث میشه دخترها حسابی از باباشون خجالت بکشن. خاله ماجده تو حول و ولای کنکوره و بخاطر همین توی دنیای پر پیچ و تاب کنکور سیر می کنه، اما طفلک اون هم با وجود این وضعیت حسابی نگرانه من و تو هست و هر دفعه کلی سفارش های نون و آبدار می کنه. مثلاً می گه پوست تخم مرغ رو با شیر قاطی کن و بخور تا بچه سفید و ناز بشه ، تو رو خدا هر روز قرآن بخون و از اینجور صحبتها، خاله مائده از بقیه سرش خلوت تره و فقط درسهای دانشگاه مشغولش کرده. بخاطر همین وقت بیشتری داره تا به من و تو اختصاص بده. مثلاً هر بار که برای سیسمونی رفتیم بیرون اون هم با کلی ذوق و شوق اومده و از حق نگذریم خیلی هم تو انتخاب ما یملک تو بهم کمک کرده. مثلاً مدل همه  لباسهای تو رو من و خاله با هم انتخاب کردیم. یا برای خریدن عروسک حسابی من رو از کت و کول انداخت و خدامتر از این سیسمونی فروشی به اون سیسمونی فروشی برد تا عروسکهای مناسب رو انتخاب کردیم. برات کتاب هم خریدیم. وقتی به دنیا اومدی برات می خونمشون تا حسابی کیف کنی از کارها و شعر های تاتی کوچولو. بابا خیلی روی وسایلت وسواس داره و دوست داره از هر چیز بهترینش رو داشته باشی  . خلاصه از همشون متشکرم که به خاطر من و تو ، بخصوص تو، کلی برو بیا راه انداختند و زحمت کشیدند.

روز جمعه 4 اسفند تقریباً تمام وسائلت آماده بود. شانس آوردیم که خونه جدیدمون دو تا اتاق خواب داره و فعلاً می تونیم یکیش رو به تو اختصاص بدیم و هر جور دلمون خواست تزئینش کنیم. از صبح مامانی و خاله مائده و خاله ماجده اومدند تا توی تزئین اتاق کمک کنند. طفلک مامانی، همراه بابای خوبت حسابی خسته شدند تا تخت و کمد و ویترین رو جابجا کردند و سر جای خودش گذاشتند. قبل از ناهار مامانی رفت خونشون تا ملحفه تشک و پتو رو برات بدوزه  و برگرده. سعی کن قدرش رو همیشه بدونی. آقا جون از نماز جمعه برگشته بود و راجع به خونه کلی حرف داشت . هنوز هم خبر نداشت که اون روز توی خونه ما چه خبره . بابا هم پیشش نشست و به حرفهاش گوش داد و عروسکی رو که خاله مائده برات بافته بود از پنبه پر می کرد. من و مائده و ماجده هم کمد و ویترین رو مرتب می کردیم و با دوربین فیلمبرداری کلنجار می رفتیم که یه دقیقه درست بود و بیست دقیقه خراب و حسابی حالمون رو گرفته بود. آخه می خواستیم از اون روز یه فیلم درست حسابی بگیریم که نشد. ولی خوب اشکال نداره بعداً تلافیش رو سرش در می آریم. به هر حال خدا کنه  سالم و سر حال بیایی پیش ما و بعدش هم همگی با هم بریم خونه خودمون و دور هم زندگی کنیم. یه زندگی خیلی خیلی خوب.

شب 7 اسفند ، نصف شب دل درد شدیدی گرفتم و با خودم گفتم دیگه وقتشه. حسابی ترسیدم چون هنوز ساک بیمارستان رو آماده نکرده بودم و تقریباً هنوز هیچ آمادگی نداشتم. از طرف دیگه کارهای شرکت رو تحویل نداده بودم و نگران بودم. بلند شدم کمی راه رفتم تا بهتر شم. به خاطر همین بابا هم بیدار شد. اون هم نگران حال من و تو بود. طفلکی کیسه آب گرم آورد تا روی دلم بگذارم که من و تو گرممون بشه و یه کمی آروم بگیریم. آخه تو هم خیلی تکون می خوردی و معلوم بود نا آرومی. حالم که یه کم بهتر شد تصمیم گرفتم فردا رو برم سر کار و کارهام رو تحویل بدم  و دیگه بعد از اون توی خونه بمونم. خلاصه فرداش رفتم سر کار و وصیت هام رو کردم و اومدم خونه. چند تا از لباسهایی رو که برات خریده بودیم حسابی شستم. شیشه شیرت رو ضد عفونی کردم  و کلی از  وسائل ساک بیمارستان رو آماده کردم . خونه رو هم کمی مرتب کردم که اگه رفتنی شدیم خیالم از این بابت راحت باشه . هر چند مدام خدا خدا می کردم که تو هنوز تو دل خودم باشی . چون می دونستم اینجوری جات راحت تره و بهتر بزرگ می شی و سالم تر می مونی . اون شب راحت تر خوابیدم و چون حالم خیلی بهتر بود دوباره فرداش که امروز باشه رفتم سر کار. می دونی؟ دوست دارم تا جایی که می تونم برم سر کار تا بعداٌ که دنیا می آیی بتونم مرخصی بگیرم و بیشتر پیشت باشم. آخه تو عزیز منی. عزیز من و بابایی. از طرف دیگه بابا جونت مرتب اصرار می کنه که خونه بمونم و تا روز اومدنت حسابی استراحت کنم. به هر حال امیدوارم این چند روز باقی مونده به خوبی و خوشی طی بشه و تو هم سالم و سر حال به دنیا بیایی. راستی دیشب خوابت رو دیدم . یه پسر سفید بودی با موهای فرفری و بور که تازه به دنیا اومده بودی ولی حرف می زدی. من هر چقدر می خواستم بهت شیر بدم نمی خوردی و  به حساب ملاحظه من رو می کردی و می گفتی مامانی بهت هویج رنده شده داده و سیری. توی خوابم با بابایی و خاله ها رفته بودیم چهار باغ خرید کنیم ولی موقع برگشتن مرتب به مشکل بر می خوردیم و یا گم می شدیم یا ماشین گیر نمی آوردیم. من هم خیلی نگران تو بودم که توی این وضعیت سرما نخوری . خلاصه خیلی ناز بودی. مطمئنم دنیا هم که بیایی حسابی ناز و دوست داشتی هستی. اما امیدوارم هیچ وقت سردر گم و بلا تکلیف نباشی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد