اولین یادداشت

اولین یادداشت

امروز  ، 26 آذر 85 (17 دسامبر 2006 ). یه روز کاملاً برفیه. نمی دونم شاید کمی دیر شده باشه ولی این اولین یادداشتی  هست که برات می نویسم. توی یه روز برفی، که برف همه جا رو داره می پوشونه. الان دقیقاً توی محل کارم، دفتر شماره یک شرکت پی آی پی، و پشت میز کارم نشستم. تنهام. کسی اینجا نیست، غیر از من وتو. ما تنهاییم. خودمون دوتا. و می تونیم  خیلی راحت با هم حرف بزنیم. نمی دونم تو هم حرفی برای گفتن داری یا نه. اما من خیلی زیاد. شاید همین که اینقدر تکون می خوری می خوای یه چیزی بگی ولی من نمی فهمم و فقط می تونم قربون صدقت برم و دلم برای زودتر اومدنت آب شه . می دونی. اولین بار که از وعده اومدنت با خبر شدم عصر بود. عصر روز 29 تیر85. یه روز خیلی خیلی گرم . یادم می یاد از ساعت هشت و نیم صبح رفته بودم چادرملو، وقتی برگشتم ساعت تقریباً 4 بود. بلافاصله بعد از این که رسیدم اصفهان رفتم پیش دکتر. تقریباً یکی دو ساعت نشستم تا نوبتم شد. و بعد اون برام آزمایش نوشت. همون موقع آزمایش دادم و جواب رو خودم فهمیدم. فهمیدم که تو بامنی . تو که شاید اندازه یه نقطه کوچولو بودی اما با من بودی. خسته بودم و نمی دونم ، مضطرب، وحشتزده یا اونقدر خوشحال که اصلاً حال خودم رو نمی فهمیدم. فقط این احساس رو داشتم که یه اتفاق مهم افتاده. یه اتفاق خیلی مهم و خیلی عجیب و شاید باور نکردنی. می دونی؟ منتظرت بودیم . می دونستیم که قراره بیایی اما اصلاً فکر نمی کردیم به این زودی. و حالا که بودی حاضر نبودم با هیچ چیز توی دنیا عوضت کنم. نمی دونم چه جوریه. کارهای خدا رو می گم که چه جوری این احساس رو  به آدم می ده. احساسی که هر روز هم داره قوی تر میشه. این احساس که دیگه خودم رو نمی بینم. تمام فکر و ذکرم تویی. تمام هوش و حواسم پیش تو ست. مثلاً وقتی از خیابون رد می شم , اصلاً برای خودم احساس خطر نمی کنم و مدام به این فکر می کنم که نکنه صدمه ای به تو برسه. یا این روزها که زمین خیسه و پوشیده از برف و یخ، مدام پیش خودم مجسم می کنم که اگه نزدیک بود بیفتم چه جوری بیفتم که اتفاقی برای تو نیفته. نمی دونم چه جوری تونستی اینقدر راحت جاتو توی دلم باز کنی. اما همینقدر بدون که خیلی دوستت دارم.

تا اواخر مهر اونقدر حالت تهوع و کمردرد داشتم که نمی دونی. اما هر وقت به تو و اومدنت فکر می کردم بی خیال همه اینها می شدم. فقط یه چیز ناراحتم می کرد و اون هم این که بابای خوبت بخاطر بد حالی من خیلی اذیت شد. ولی خوب اون هم به خاطر تو همه چیز رو تحمل می کرد.

 هر جور بود روزهای سخت گذشت. و روزهای انتظار قشنگتر شد. حالا دیگه بیشتر به فکر تکون خوردنت بودم و به زور می خواستم حرکتت رو حس کنم تا مطمئن بشم که زنده ای. روز 6 آذر بود که با بابا رفتیم دکتر تا ببینیم که تو قراره یه دختر ناز باشی با دامن چین چین یا یه پسر با نمک که قراره مردی بشه برای خودش. وقتی روی تخت دراز کشیدم اول صورتت رو به ما نشون دادن. بعد پا و دستت رو . همه چیز داشتی و به نظر سالم می اومدی. تمام و کمال. خیلی وول می خوردی. اما بالاخره فهمیدیم که یه پسر کوچولوی وروجکی. دوباره همون حس روز اول بهم دست داد. نمی دونستم چه حالی دارم اما این دفعه تنها نبودم و توی تمام مسیر برگشت با بابا راجع به تو صحبت می کردیم. جلوی تاکسی نشسته بودیم و از آمادگاه تا نوربارون یک ریز در مورد تو حرف می زدیم. این که یه بلوز شرت لی برات بخریم. نذاریم برنامه های بد تلوزیون رو نگاه کنی. از همون اول بهت زبان یاد بدیم. وقتی رفتی مدرسه تمام حواسمون بهت باشه. از خیابون که رد می شی مواظبت باشیم. حواسمون باشه که دوستای خوبی داشته باشی. و حتی وقتی بزرگ شدی اوضاع چه جوری می شه. از ما فاصله نگیری. فراموشمون نکنی، خوشبخت باشی و خیلی چیزهای دیگه که همینطور که حرفشون رو می زدیم قند توی دلمون آب می شد. یه راست رفتیم خونه بابا جون. دعوت بودیم برای کله پاچه . همه بودند. اما راجع به تو و پسر بودنت حرفی نزدیم. خواستیم چند روزی فقط خودمون بدونیم و این یه راز باشه بین من ،تو و بابای خوبت. هنوز وقتی به حسن خوبم می گم بابا خندم می گیره. اون که تا دیروز پسر بابا صداش می کردم . اون که هنوز اونقدر معصوم به نظر میادکه بهش نمی یاد بخوای صداش کنی بابا. می دونی واژه بابا به نظرم خیلی ابهت داره . به آدم بزرگا می یاد. نمی دونم.شاید اون هم نسبت به من همین احساس رو داره. تا حالا پیش نیومده ازش بپرسم.  شاید وقتی تو اومدی ما هم بزرگ شیم. اونقدر بزرگ که از این که مامان و بابا صدامون کنی خندمون نگیره و به نظرمون عجیب نیاد.  

روز جمعه بود که برای ناهار رفتیم خونه مامانی. عکس تو رو هم باخودم بردم به همه نشون دادم و خبر دادم که توی یه پسر کوچولویی. خاله مائده  و خاله ماجده که حسابی ذوق کردند . بعد هر دوشون حسابی راجع به تو فکر می کردند . امتحان داشتند و باید درس می خوندند اما برای اینکه من حرص امتحانشون رو نخورم ، یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و برای تو اسم انتخاب می کردند. یکی دو بار فالگوش وایسادم ببینم درس می خونند یا نه . اما خبری از درس و کتاب نبود و همش حرف تو بود. مامانی هم خیلی خوشحال شد. البته از اونجایی که هیچ وقت پسر نداشت به نظرم یه خورده نگران بود. شاید هم بیشتر نگران من بود و با خودش می گفت حالا اگه این پسر کوچولو شیطون باشه ، دخترم حسابی اذیت می شه. آخه مامانی خیلی خیلی مهربونه و فکر ماها راحتش نمی گذاره . درست مثل همه مامانهای دنیا. شاید هم خیلی مهربونتر. خیلی دلم می خواد به همون اندازه برات مامان خوبی باشم که مامانم برای من بود و هست. می دونی، وقتی به بچگی خودم فکر می کنم که بخاطر ما باهامون خاله بازی می کرد،  شبهای  سرد زمستون همیشه آخر شب می بردمون حمام و بعد وقتی از حمام می اومدیم لحافمون رو که از قبل پهن کرده بود روی بخاری گرم می کرد که ما روی خودمون بندازیم و حسابی خوش به حالمون بشه و سرما نخوریم، بعد ها که یه کم بزرگتر شدیم میوه پوست می کند و نون پنیر درست می کرد و توی کیف مدرسه مون می گذاشت حتی توی مرتب کردن کیفمون و پیدا کردن کتابهایی که همیشه خدا گم بودند کمکمون می کرد ، انگار که کتابهای خودش گم شدند و معلم تنبیهش می کنه، بعداً که باز بزرگتر شدیم صبح زود به خاطر بیدار کردن ما و مدرسه فرستادنمون از خواب ناز بیدار می شد و سینی صبحانه رو با کلی مخلفات ، مثل یه مهمون، جلومون می گذاشت و حتی هر روز خدا تا دم در بدرقه مون می کرد. و خلاصه خیلی کارهای دیگه که وقتی بهشون فکر می کنم حسابی از خودم شرمنده می شم. امیدوارم من هم بتونم برای تو همینقدر مامان خوبی باشم و تو از دستم راضی باشی. یعنی هر دومون از هم راضی باشیم و مایه افتخار همدیگه.

نظرات 3 + ارسال نظر
PeYmAn سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.link-best.tk/

سلام

وب قشنگی داری خیلی احساسی بود .


موفق باشی

ممنون. لطف داری.
شاد باشی.

رهام سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 03:44 ب.ظ http://rohamonline.blogsky.com

من هم رهامم
امیدوارم فرزند موفقی داشته باشید

ممنون
من هم امیدوارم.
موفق و شاد باشید.

ع.ب. سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 03:49 ب.ظ http://301040.blogsky.com

اولین یا داشتتون مبارک

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد