نیروی کمکی رسید

نیروی کمکی رسید

28/5/86

کوچولوی من ,سلام

بعد از مدتها فرصت شد بیام واز این روزهای سخت و شیرین یه چیزهایی بنویسم. یه مدت بود که خیلی اذیت می کردی. مرتب باید بغل می شدی و باز هم نق می زدی و گریه میکردی. حسابی مستاصل شده بودم. نمی دونستم چه جوری باید آرومت کرد و در ضمن به کارهای خونه هم رسید. بخاطر همین دست به دامن خاله مائده شدم و ازش خواستم توی نگهداری از تو کمکم کنه که اون بیچاره هم قبول کرد.الان یک ماهی می شه که این روال ادامه داره و دیگه اونقدر احساس تنهایی و خستگی نمی کنم. فکر می کنم روحیه ام خیلی بهتر شده و بیشتر می تونم از وجودت, خندیدنت و بازی کردنت لذت ببرم.

یه روز سخت

یه روز سخت

11/4/86

امروز صبح ساعت 8از خواب بلند شدیم. بابا تو رو نگه داشت تا من دست و صورتم رو بشورم و بعدش رفت. پوشکت رو عوض کردم , یه کم شیر خوردی و بعد همین طور که بغلت کرده بودم یه صبحانه دست و پا شکسته خوردم و باز همینطور که بغلت کرده بودم کارهای خونه رو هم انجام می دادم و مقدمات ناهار (ماکارونی) رو می چیدم. اما امروز تو حسابی بد قلقی می کردی و من مونده بودم با یه خونه ریخت و پاش, یه ناهار پخته نشده, و یه  بابای خسته و گرسنه که چیزی نمونده بیاد خونه چکار کنم. از طرف دیگه گریه تو هم مرتب بیشتر میشد و من دست و پام رو بیشتر گم می کردم. نمی دونم چی شد که یکدفعه قاطی کردم و شروع کردم بخاطر بی لیاقتی خودم توی انجام کارها و بچه داری با صدای بلند همراه تو گریه کنم و اون وسط از شدت ناراحتی در یخچال رو هم محکم به هم کوبیدم . و باز تو بدتر شدی و بیشتر گریه می کردی. دیگه همه چیز به هم ریخت . پارچ آب شکست و توی یخچال پر شد از آب و خورده شیشه و همین که در یخچال رو باز کردم همه آبها ریخت روی فرش و همه چیز بدتر از قبل شد. نزدیک ظهر که شد با خودم گفتم الان بابایی می یاد و تو رو آروم می کنه و من هم بقیه کارها رو می کنم اما طفلک همین که اومد مجبور شد بره سر ساختمون و باز من و تو تنها شدیم . تو که لج کرده بودی, احتمالاً درد داشتی و فکر کنم از صدای گریه من و بسته شدن در یخچال ترسیده بودی و دیگه حتی حاضر نبودی شیر بخوری. حتی وقتی از پله بالا پایین می رفتیم یا موسیقی گوش میدادی یه ذره هم آروم نمی شدی و با تمام قدرت گریه می کردی و عین بارون اشک می ریختی. و هر بار که می بردمت جلوی آینه , نمی دونم شاید با دیدن من بیشتر می ترسدی یا داغ دلت تازه تر می شد, که بغض می کردی و باز گریه . حسابی ترسیده بودم. احساس کردم اگه یه ذره دیگه گریه کنی میمیری. سریع زنگ زدم به بابایی که زودتر بیاد و کمکم کنه. و چون بعید می دونستم بتونه زود بیاد و از طرف دیگه با خودم گفتم وقتی بیاد اینقدر خسته, گرسنه و کلافه است که دلم نمیاد ازش کمک بخوام زنگ زدم به مامانی که سریع خودش رو برسونه و به دادمون برسه . فکر کنم پنج شش دقیقه ای طول کشید تا بیاد که به اندازه پنج شش ساعت برای من  طول کشید دیگه تحملم تموم شد. نشستم روی پله ها و باز همراه تو ( اما اینبار بی صدا) گریه کردم. اما همین که مامانی اومد و چشمت بهش خورد توی اوج گریه اولش یه کم خندیدی. وقتی خندیدی با خودم فکر کردم اون موقع تا حالا با من قهر بودی, یا از من ترسیدی  بخاطر همین از خودم متنفر شدم و بیشتر گریه کردم و باز تو گریه کردی. این وسط بابایی هم اومد و سه تایی سعی کردیم هر جور شده آرومت کنیم . خلاصه تا بعد از ظهر دو دقیقه می خندیدی و ده دقیقه گریه می کردی. اولش وقتی نگاهت می کردم به من نمی خندیدی . داشتم نا امید می شدم. اما بعدش من هم که باهات حرف می زدم لبخند می زدی و با چشم دنبالم می کردی. با اولین خندت  انگار تمام دنیا رو به من دادند .بالا خره حدود ساعت پنج خوابت برد. من هم یک ساعتی همراه تو خوابیدم. الان هم که دارم می نویسم هنوز خوابی .نزدیک شبه . ولی دلم نمی یاد بیدارت کنم. کاشکی از خواب که بیدار می شی خوشحال و خندون باشی و دردی نداشته باشی.

داری بزرگ می شی

داری بزرگ می شی

6/4/86

یک ماهی می شه که غلت زدن به طرف چپ رو یاد گرفتی.اولش به زحمت این کار رو می کردی اما یکی دو هفته بعد حسابی ماهر شدی و حتی وقتی دمر می شدی سرت رو بالا می گرفتی و اطراف رو نگاه می کردی. بزرگ شدنت و این که هر روز یه کار جدید یاد می گیری خیلی شیرینه و گاهی نگران کننده.

دوربین

دوربین

17/3/86

امروز بالاخره بعد از مدتها یه دوربین خوب خریدیم. یه کم دیر شده اما خوب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. دوست دارم از تمام لحظه هات عکس بگیرم. از خوشی ها و ناخوشی هات, از خنده ها و از گریه هات. از خندیدن, نشستن, چهار دست و پا راه رفتن, ایستادن , راه رفتن, و خلاصه زندگی کردنت, عزیز دلم, دوست دارم تا همیشه یه زندگی رو به رشد, پر تحرک و قشنگ داشته باشی. امشب رفتیم باشگاه شرکت نفت با مامانی و خاله ها. آقا جون ماموریت بود. تو تمام مدت خواب بودی ولی وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی با خنده هات همه رو سر کیف آوردی. بابایی هم که دستش به کشتن مارمولک بند بود و هر از گاه ازفرصت استفاده می کرد و از بازی تو با مامانی عکس می گرفت.

اولین پیرایش

اولین پیرایش

16/3/86

کوچولوی من, سلام

امروز برای اولین بار موهای فرفری و طلائیت رو کوتاه کردیم(درست همونطوری که توی خواب دیده بودم). تو خیلی ناز خوابیده بودی که بابایی از فرصت استفاده کرد و با شونه و ماشین دست به کار شد. کار سختی بوداما بالاخره یه جورایی تموم شد و انصافاً خوب هم شد. آخرش هم که بیدار شدی و گریه و شیر و بقیه ماجرا.